کوهنورد

کوهنوردی می خواست به قله ی بلندی صعود کند . پس از سال ها تمرین و آمادگی سفرش را آغاز کرد .

به صعودش ادامه داد تا هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد  نمی توانست چیزی را ببیند . حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند . کوهنورد همان طور که داشت بالامی رفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد .

سقوط همچنان ادامه داشت  و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب وبد زندگیش را به یاد می آورد . داشت فکر می کرد که چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله ی طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع سقوط کاملش شد .

در آن لحظات سنگین سکوت که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد : خدایا کمکم کن .

ندایی از دل آسمان پاسخ داد : از من چه می خواهی ؟

- نجاتم بده خدای من !

- آیا به من ایمان داری ؟

- آری . همیشه به تو ایمان داشتم .

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن .

کوهنورد وحشت کرد .

پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلومترها ارتفاع .

گفت : خدایا نمی توانم

خدا گفت : آیا به گفته ی من ایمان نداری ؟

کوهنورد گفت : خدا یا نمیتوانم . نمیتوانم .

روز بعد گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده ی یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها 2 متر با زمین فاصله داشته است .

وقتی هشت سالم بود

وقتی هشت سالم بود ، شنیدم که پدر و مادرم درباره ی برادر کوچک ترم صحبت می کنند.
فهمیدم که برادرم سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرم را بپردازد.
شنیدم که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می توا ند پسرمان را نجات دهد.
با ناراحتی به اتاق خوابم رفتم و از زیر تخت قلک کوچکم را در آوردم . قلک را شکستم .
سکه ها را روی تخت ریختم و آنها را شمردم. فقط پنج دلار بود.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شدم و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفتم.
جلوی پیشخوان انتظار کشیدم تا دارو ساز به من توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه
یک بچه هشت ساله شود. پاهایم را به هم زدم و سرفه می کردم ولی داروساز توجه ای نمی کرد.
بالاخره حوصله من سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه ی پیشخوان ریختم.
داروساز جا خورد ، رو به من کرد، و گفت چه می خواهی؟
جواب دادم برادرم خیلی مریض است. می خواهم معجزه بخرم.
دارو ساز با تعجب پرسید: ببخشید!!!؟؟؟
توضیح دادم : برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید:
فقط معجزه می تواند او را نجات دهد.
من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چه قدر است؟
دارو ساز گفت: متا سفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمانم پر از اشک شد و گفتم شما را به خدا ، او خیلی مریض است ، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد.
این هم تمام پول من است. من کجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت ، از من پرسید: چه قدر پول داری؟
پولهام را کف دستم ریختم و به مرد نشان دادم . مرد لبخندی زد و گفت:
آه چه جالب!!! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی با شد.
بعد به آرامی دستم را گرفت و گفت:
من می خواهم برادر و والدینت را ببینم ، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با مو فقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،
می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چه قدر باید پر داخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار.
بیایید ما هم معجزه هایی که در توانمون هست رو برای دیگران انجام بدیم .

نه ایست! حتی اگر....

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود.کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما ...بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود.بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.
40
یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت:" برای شما قابل درک نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم."
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد"حالا آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟